مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

پسر گلم

مادر

وقتی بعد از نه ماه انتظار نی نی کوچولوت دنیا میاد و مادر میشی زندگیت حال و هوای جالبی به خودش میگیره... مادر که میشی باید بلافاصله بعد از رفتن شوهر به سرکار به جای اینکه تا لنگ ظهر بخوابی بیدارشی و به کارای عقب افتاده ات برسی. مادر که میشی یه پات تو آشپزخونه اس و یه پات تو پذیرایی. مادر که میشی از تموم وسایلی که دوستشون داری و تا اون موقع حاضر نبودی ازشون جداشی میگذری. مادر که میشی جای روز و شب واست عوض میشه(شبها بیدار) مادر که میشی تموم فکر و ذهن و دغدغه ات میشه بچه ات. مادر که میشی حساب روزها از دستت در میره. مادر که میشی اگه کسی به بچه ات حرفی بزنه حتی عزیزات از دستشون دلگیر میشی. مادر که میشی گاهی وقتا همزمان با ناهار باید شام هم درست ...
15 مهر 1392

مهدیارم در خواب ناز

 اما قبل از خواب اینقدر صورتت را می مالیدی که صورت مث ماهت زخمی میشد منم کلی ناراحت و نگران میشدم و همیشه سوهان ناخن دستم بود که به محض خوابیدنت ناخوناتو سوهان کنم     ...
13 خرداد 1392

روزهای سخت پس از زایمان

١٠ روز اول پس از زایمانم از سخت ترین روزهای زندگی من محسوب می شد احساس ضعف بدنی شدیدی داشتم و از همه بدتر از نظر روحی حسابی داغون بودم و شاید چند علت داشت مطمئنا یکی از دلایلش خانه نشین شدنم بود من تا یک هفته قبل از زایمان شاغل بودم وارم را هم خیلی دوست داشتم یعنی در حقیقت از اینکه یک زن خونه دار بام و تمام وقت در خانه باشم متنفر بودم. و در ان ده روز من حتی تو حیاط خونه هم نرفتم در آن خونه کوچک مث یک زندانی در سلول انفرادی بودم و این خیلی عذابم میداد تنها دلخوشیم ملاقاتی هایی که برای دیدن بچه می آمدن. شبها اصلا نمیتونستم بخوابم با کوچکترین صدای مهدیار بیدار می شدم .وقتی حالت دراز کشیده بودم و می خواستم بشینم خیلی برام سخت بود خیلی اهسته ...
28 دی 1391

روز موعود

دوم دی ماه بود که منتظر تماس از مطب دکتر ادهمی بودم برای اعلام ساعت دقیق حضور در بیمارستان جهت عمل سزارین هرچه منتظر شدم تماسی گرفته نشده کمی مضطرب شدم و خودم زنگ زدم به مطب اما کسی گوشی را بر نمی داشت خیلی کلافه شده بودم متعجب بودم که چرا کسی بهم زنگ نزد و نمی دونستم فردا چه ساعتی باید برم و ایا هر ساعتی که برم قبولم می کنم و یا می گویند چون بهت زنگ نزدی یه روز دیگه ای تاریخ عملتو زدیم بلاخره ساعت ٨ بود که تصمیم گرفتیم بریم مطب وقتی رسیدیم کسی اونجا نبود به بیمارستان زنگ زدیم اونا گفتند همه مریضای دکتر ساعت مخصوص دارند اما شما ساعت ٦ اینجا باشین تا کارهای اداری را انجام بدین طول می کشه .من هم چون میخواستم اولین مریض دکتر برای عمل باشم با دو...
28 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر گلم می باشد